در دادگاه عشق قسمم قلبم بود، وکیلم دلم بود
و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان
قاضی نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن
تو اعلام کرد پس محکوم شدم به تنهایی و مرگ
کنار چوبه ی دار از من خواستند تا آخرین خواسته ام را بگویم
و من گفتم به تو بگویند:
*دوستت دارم*
بهت نمی گم دوسِت دارم،ولی قسم می خورم که دوسِت دارم
بهت نمی گم هرچی که می خوای بهت می دم،چون همه چیزم تویی
نمی خوام خوابتو ببینم، چون توخوش ترازخوابی
اگه یه روزچشمات پرِاشک شد ودنبال یه شونه گشتی که گریه کنی،صِدام کن بهت قول نمی دم که ساکتت کنم ،اما منم پا به پات گریه می کنم
اگر دنبال مجسمه سکوت می گشتی صِدام کن، قول می دم سکوت کنم
اگه دنبال خرابه می گشتی تا نفرتتو توش خالی کنی ، صِدام کن چون قلبم تنهاست
اگه یه روزخواستی بری قول نمیدم جلوتو بگیرم اما باهات میدوم
اگه یه روز خواستی بمیری قول نمی دم جلوتو بگیرم اما اینو بدون من قبل از تو میمیرم